شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۲۲
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
101

شمارهٔ ۲۲۲

پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاج ُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نی نی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نی نی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حق شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق گزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر می شود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او به صورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت که گشتند سَعد و نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیک اختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگل کند نگار و تو بر دل کنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفته گل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورا نت را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف
جز درکفِ کلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو ا شبهه ا و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده ، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جان کنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چون کوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار