شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۹۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
83

شمارهٔ ۱۹۳

شغل دولت بی خطر شدکار ملت با خطر
تا تهی شد دولت و ملت ز شاه دادگر
مشکل است اندازهٔ این حادثه در شرق و غرب
هائل است آوازهٔ این واقعه در بحر و بر
مردمان گفتند شوریده ست شوال ای عجب
بود ازین معنی دل معنی شناسان را خبر
سِرّ این معنی کنون معلوم شد از مرگ شاه
ملک و دولت در مه شوال شد زیر و زبر
رفت در یک مه به فردوس برین دستور پیر
شاه برنا از پی او رفت در ماهی دگر
شد جهان پرشور و شر از رفتن دستور و شاه
کس نداند تا کجا خواهد رسید این شور و شر
این بلاها هیچ زیرک را نَبُد اَندر ضمیر
وین حوادث هیچ دانا را نبد اندر فکر
کرد ناگه قهر یزدان عجز سلطان آشکار
قهر یزدانی بین و عجز سلطانی نگر
ای دریغا این چنین شاه و وزیری این چنین
چون برفتند از جهان ناگاه با آن زیب و فر
شد به جیحون امر و نهی ارسلان سلطان هبا
شد به دجله نفی و اثبات ملک سلطان هدر
دهر پر تَنبُل به جیحون با پدر شد قهر ورز
چرخ پر دستان به دجله با پسر شد کینه ور
از وفات هر دو خسرو بر کنار هر دو آب
صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر
موج زد دریای غم تا شاه دریا دل بمرد
هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر
آن چه وهنی بود کز کیوان به ایوانش رسید
تا ز ایوانش به کیوان شد خروش نوحه گر
بود عدلش بیشتر هر روز با ما لاجرم
هست شور مرگ او هر روز با ما بیشتر
مملکت را ایمنی از ملک او پیوسته بود
ایمنی آمد به سر چون عمر او آمد به سر
داشت گیتی با بقای او دری اندر جنان
دارد اکنون با فنای او دری اندر سقر
در سقر دود و شرر باشد بلی و اینک شدست
دیده ها از مرگ او پردود و دلها پرشرر
سالها کرد از هنرمندی سفر گرد جهان
با ظفر برگشت و با نیک اختری شد زی سفر
از جهان امسال داد او را هزیمت روزگار
این هزیمت چون فتاد او را پس از چندین ظفر
آفرید ایزد صدف در آب و دُر اندر صدف
خاک را بر آب رشک آمد ازین معنی مگر
اخاک را ازا چرخ گردون بار شد تا او گرفت
دُرِّ شاهنشه صدف کردار او در گوش و بر
هست خورشید فلک تا روز حشر اندر محاق
هست خورشید زمین تا نَقخِ صُور اندر مدر
در بصر از دیدن او تیرگی آید همی
و آن به از نادیدن او تیرگی اندر بصر
خسرو اگر مستی از مستی به هشیاری گرای
ور به خواب خوش دری از خواب خوش بر دار سر
تا ببینی امتی را خسته تیر قضا
تا ببینی عالمی را بستهٔ بند قدر
تا ببینی باغ ملکت را شده بی رنگ و بوا ی ا
تا ببینی شاخ دولت را شده بی برگ و بر
ملک بینی منقلب گشته ز گوناگون شگفت
دهر بینی مضطرب گشته ز گوناگون عِبَر
ای دریغا شخص تو با جانور در زیر خاک
واندر آشوب اوفتاده با هزاران جانور
از تو والاتر که پوشد در جهانداری قبا
وز تو زیباتر که بندد در جهانگیری کمر
بی تو شاید گر نروید از زمین هرگز نبات
بی تو شاید گر نبارد هرگز از گردون مطر
همچو اسکندر بپیمودی همه روی زمین
هر چه ممکن بود بنمودی ز مردی و هنر
بر زمین چون پادشاهی برگرفتی کاستی
بر فلک چون بدر گردد کاستن گیرد قمر
رفتی و بگذاشتی بر دیدهٔ من اشک خویش
تا چو خوانم مدح تو بر من فرو بارد دُرَر
چهره و اشکم ز تیمار تو شد چون زر و سیم
تا خطاب نام تو منسوخ شد بر سیم و زر
پر شکر بود از مدیح تو زبانم مدتی
هستم از مدح تو اکنون خون ناب اندر شکر
نام و نان من بیفزودی و فرمودی مرا
تا به نظم آرم فتوحت را به لفظی مختصر
خاطرم نظم فتوحت را گهر در رشته کرد
رشته ها بگسست و از چشمم برون آمد گهر
گر ز گیتی کرد فانی قهر یزدانی تو را
هست باقی از سر تیغ تو در گیتی اثر
آن درختی کز فتوحت تا قیامت و رُسته گشت
بیخش اندر خاورست و شاخش اندر باختر
تخت تو جای پسر کرد آن خداوندی که او
کرد از آغازشاهی تخت تو جای پدر
از تو در خلد برین جان پدر خشنود بود
باد در خلد برین جان تو خشنود از پسر
با بشرکردی فراوان خیر در دار فنا
باد در دار بقا حَشْرِ تو با خَیرُالْبَشر
شخص پاک تو به خاک آمد سزای رحمتش
سوی شخص تو ز رحمت باد ایزد را نظر
شاعر مخلص معزی با دعا و مرثیت
روی بر خاکت نهاده همچو حاجی بر حجر