شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۸۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
185

شمارهٔ ۱۸۳

ای ز دارٍُالملک رفته مدتی سوی سفر
بازگشته سوی دارالملک با فتح و ظفر
نرد ملک و نرد دولت باخته در یک ندب
کار دین و کار دنیا ساخته در یک سفر
برده در شام و بلاد روم بی رهبر سپاه
کرده بر آب فرات و دجله بی کشتی گذر
ملکهای شام را ترتیب داده یک به یک
مالهای روم را تقریرکرده سر به سر
از صف لشکر فکنده جنبش اندر دشت وکوه
وز تف خنجر فکنده جوش اندر بحر و بر
در هوای عالم ازگرد سوارانت نشان
بر جبین عالم از نعل سوارانت اثر
رادمردان را به طاعت درکف پیمانت دل
شیرمردان را به خدمت بر خط فرمانت سر
گر جهان را از جهاندارای و شاهی چاره نیست
چون تو باید در جهانداری شه پیروزگر
درخور پیشی و بیشی از همه شاهان تویی
پیشتر رفتی و بگرفتی ز عالم بیشتر
آن ظفرهایی که در یک سال شد حاصل تورا
ده مجلد بیش باشد گر بگویم مختصر
در فتوح شام و روم امسال دیوان ساختم
ساخت باید در فتوح هند و چین سال دگر
چشم ما در روزگارت بیشتر بیند همی
زانچه گوش ما شنیدست از حکایت وز سیر
فتحها یکسر خبرگشته است و فتح تو عیان
مرد دانا تا عیان یابد کجا جوید خبر
ایزد اندر شخص تو چندان هنر موجود کرد
کز شمار آن همی عاجزشود وهم بشر
هر هنرمندی که درگیتی هنر ورزد همی
هست واجب کاو بیاید وز تو آموزد هنر
ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی
تاج بنهاد و به خدمت بست پیش تو کمر
ای بسا حِصنا که از کین تو شور و شر نمود
بازگشت آخر به ملک و دولت او شور و شر
کین تو چون زلزله است و هرکجا قوت گرفت
خانمان و خان بدخواهان کند زیر و زبر
تیغ تو در باغ پیروزی درخت نصرت است
بیخ او در خاور است و شاخ او در باختر
هست بر عالم همایون همت تو چون همای
شرق دارد زیر بال و غرب دارد زیر پر
هست گویی تیغ تو در طبع چون سودای خون
زان کجا آهنگ او سوی دِماغ است و جگر
کعبهٔ شاهان آفاق است عالی مجلست
پایهٔ تخت و رکاب تو مقام است و حجر
خلق را از مهر دیدارت بیفزاید همی
هم به جسم اندر حیات و هم به چشم اندر بصر
بندگان پروردگان دولت و بخت تواند
خاصه آن شیر دلیر و میر بی همتا و نر
کرد بر راه و رکاب تو نثار سیم و زر
خواستی کش جان و دل بودی به جای سیم و زر
یافته است از خدمت و مهر تو عالی دولتی
تا پسر خوانی تو او را دولتش ناید بسر
خسروا شاها هر آنچ از دین و دنیا خواستی
بی توقف یافتی از کردگار د ادگر
مدتی در هر زمینی در گشادی رزم را
مدتی اندر سپاهان بزم را بگشای در
در قدح زان گوهر پاکیزه دوشیزه خواه
کافتابش دایه و مادر بدانگورش پدر
هرچه هست اندر جهان از نیکی و شادی تو را است
عمر در نیکی گذار و روز در شادی شُمَر
تا که هفت اقلیم و چار عنصر بود اندر جهان
باد شش چیز از دو چیز تو عزیز و نامور
از بقای تو همیشه دولت و دنیا و دین
وز لقای تو همیشه شادی و تایید و فر