109
شمارهٔ ۱۶۵
بر طرف مه از عنبر چنبر کشد آن دلبر
هرگه که کشد چنبر بر طرف مه از عنبر
دارد سمن و نسرین در سنبل مشک آگین
دارد گهر و پروین دربُسّد جان پرور
چون چهره کند پیدا زیبا نبود دیبا
چون لعل کند گویا شیرین نبود شکر
از شیر و شبه درهم دارد زرهی محکم
گاهی شده خم در خم گاهی زده سردرسر
لغو است بریانی با او صور مانی
مانا ندهد معنی با او صنم آزر
ای آمده از خلّخ شیرین لب و خوش پاسخ
مشکین خط و رنگین رخ سنگین دل و سیمین بر
از بهر ستم جوشن آویختی از سوسن
از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر
بر غز و میان بستی دلهای بتان خستی
در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر
تا من ز غمت زارم رخساره چو زر دارم
وز جرخ همی بارم یاقوت روان بر زر
ز آن قامت چون تیرت و آن غمزهٔ دلگیرت
وان حلقهٔ زنجیرت چون حلقه شدم بر در
گر گل به تو پیوندد اوصاف تو بپسندد
هرچند رخت خندد بربرگ گل احمر
چون نعره زند بلبل در باغ ز عشق گل
ازدست تو خواهم مل در بلبله و ساغر
یاد تو همی نوشم جور تو همی پوشم
ترسم که چو بخروشم میل توکند داور
آن را که تواش باید گر جور کشد شاید
جور تو کجا باید با عدل ملک سنجر
آن تاج سر ملت والا عضد دولت
منصوب بدو رایت منصور به او لشکر
آن شاه پیمبر دل از جود توانگر دل
در رزم سکندردل در بزم فریدون فر
گنج خرد و دانش اصل طرب و رامش
با کوشش و با بخشش، با منظر و با مخبر
هست از همه عالم به، هست از همه شاهان مه
او بر همه فرمان ده، او را همه فرمانبر
با جام می روشن بخشنده تر از بهمن
با نیزه و با جوشن، کوشنده تر از حیدر
چون سخت شود جنگش بر بارهٔ شبرنگش
کوپال گران سنگش درهم شکند مغفر
چون گشت به هامون بر قادر به شبیخون بر
مریخ به گردون بر بیرون نکشد خنجر
آنجا که ببخشاید از آذ ر آب آید
ور خشم بیفزاید از آب جهد آذر
چون صید کند بازش با چرخ بود رازش
سیمرغ ز پروازش از هم نگشاید پر
طبعش به هوا ماند عزمش به قضا ماند
اسبش به صبا ماند هم ره بر و هم رهبر
آن اسب که در پیشی بر ماه زند بیشی
با باد کند خویشی با وهم رود رهبر
بر چرخ غبار او بر فتح مدار او
تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور
ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد
فر تو برون از حد فتح تو فزون از مر
از قدر چو عَیّوقی از عدل چو فاروقی
وز گوهر سلجوقی پاکیزه ترین گوهر
نیکی به تو پیدا شد شادی به تو زیبا شد
شاهی به تو والا شد از آدم تا محشر
از افسر و از خاتم افروخته ای عالم
مهر است در آن مدغم ماه است در این مضمر
ای کرده تو را خالق بر خلق جهان مشفق
ای جان تو در مشرق جاه تو بهر کشور
بی امر تو در ایران بر ما که دهد فرمان
بی رای تو در توران بر سر که نهد افسر
هر مرد که بی معنی پیش توکند دعوی
از جهل بود فر بی وز عقل بود لاغر
بخت از تو همی نازد کار تو همی سازد
آن کس که بد آغازد فرجام برد کیفر
آنروز شود صحرا جوشنده تر از دریا
کز خون دل اعدا شمشیر تو گردد تر
آبی است که اندر کف چون صاعقه دارد تف
کوس تو میان صف با صاعقه چون تندر
آن آهن چون لولو دارد نسب از هندو
رسته است بدو آهو از پنجهٔ شیر نر
چون کوس تو در میدان خواهد هنر از گردان
گوش فلک گردان از کوس تو گردد کر
ور تو ز هنرمندی با غز و بپیوندی
دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر
روم از تو زبون گردد بتخانه نگون گردد
آبش همه خون گردد خاکش همه خاکستر
ای تازه به تو سنت احسان تو بی منت
ایوان تو چون جنت جام تو در آن کوثر
در مدح تو چون شاعر بر شعر شود قادر
پر نکته کند خاطر پر بذ له کند دفتر
در دهر تویی خسرو بی شک سخنی بشنو
دارد ز تو جانی نو مداح سخن گستر
پیش تو به سر پوید چون جاه و خطر جوید
آراسته تر گوید مدح تو یک از دیگر
چون رست ز مهجوری وز آفت رنجوری
امروز به دستوری جان هدیه کند ایدر
تا هست نشاط می با چنگ و رباب و نی
می خواه پی اندر پی بر نغمهٔ رامشگر
از عیش و دل افروزی وز دولت و پیروزی
وز شادی و بهروزی تا دهر بود بر خور
فرخ همه ایامت حاصل ز قضا کامت
آراسته از نامت هم خطبه و هم منبر
تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده
آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر
با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون
صد میر چو افریدون صد شاه چو اسکندر
نصرت سوی تو یازان دولت بر تو تازان
وز طلعت تو نازان میرانِ بلنداختر