99
شمارهٔ ۱۶۲
زلف سیه تو ای بت دلبر
هرگاه بود به صورتی دیگر
گه چون زر هست و گاه چون چوگان
گه چون سپر است و گاه چون چنبر
گاه از گل و ارغوان کند بالین
گاه از مه و مشتری کند بستر
گه تابد و گه شود خَم اندر خَم
گه پیچد و گه زند سر اندر سر
گه حلقه کند به گل بر از سنبل
گه توده نهد به مه بر از عنبر
هر کس که به او نگه کند بیند
شب در بر آفتاب بازیگر
زلفین تو را همی ستایم من
از بهر تو ای شَکَر لب دلبر
آن لب که به لون و رنگ او هرگز
نشنید و ندید هیچکس گوهر
لاله است و نهفته اندرو لؤلؤ
لعل است و سرشته اندر او شَکَّر
هر گه نگرم عقیق را ماند
پروین به عقیق بر شده مضمر
هر بوسه کز او به قهر بستانم
چون آب حیات هست جان پرور
خواهم که ز جان و دل کنم معنی
در وصف تو ای بت پری پیکر
هر چند که هست وصف تو واجب
از وصف تو مدح شاه واجب تر
شاه همه خسروان معزالدین
سلطانِ بلندبخت نیک اختر
شاهی که ز دین و اعتقاد او
خشنود شدست جان پیغمبر
اندر عرب و عجم ز نام او
بفزود جمال خطبه و منبر
مدحش همه خلق را چو بسم الله
آغاز سخن شد و سرِ دفتر
جسم عدوش چو آبگیر آمد
شمشیر کبود او چو نیلوفر
ای شاه جهان تویی در این گیتی
شایستهٔ تاج و خاتم و افسر
در مدت شصت روز با نصرت
با شصت هزار موکب و لشکر
از مغرب تاختی سوی مشرق
وز باختر آمدی سوی خاور
چون یأجوجَند لشکرِ خصمت
تیغ تو به سان سد اسکندر
تو حیدری و سپاه بدخواهت
مَخْذ ول شده چو لشکر خیبر
ویران شود از تو قلعهٔ دشمن
چونانکه حصار خیبر از حیدر
گرچه عدوی تو هست در قلعه
آخر بَرَد از خلاف تو کیفر
گرچه رسن ای ملک دراز آید
آخر سر او رسد سوی چنبر
تا خورشیدست داور گردون
جاوید تو باش بر زمین داور
تو شاه ملوک و خسرو عالم
پیش تو ملوک بنده و چاکر
بخت تو بلند و رای تو عالی
روز تو ز روز بهتر و خوشتر