شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۵۶
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
104

شمارهٔ ۱۵۶

بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان می که چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه زمین گشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیه ساز و سرخ پوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشه های زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کرده تر
هاروت وار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بی عدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه به گونهٔ گلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشسته ای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی به جای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست با رکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه به کام
روزت همه خجسته و عیدت خجسته تر