شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۵۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
93

شمارهٔ ۱۵۳

مانَد به صنوبر قدِ آن تُرکِ سَمَن بر
گر سوسن آزاد بود بار صنوبر
آن سوسن آزاد پر از حلقهٔ زنجیر
و آن حلقهٔ زنجیر پر از تودهٔ عنبر
گر هست رخش پاکتر از نقرهٔ صافی
ور هست رخش سرخ تر از لالهٔ احمر
آن نقرهٔ صافی که نهفته است به سنبل
وان لالهٔ احمر که سرشته است به شکّر
یک روز گذرکرد بر او حور بهشتی
یک بار بر او کرد نظر ماه منور
از صورت او حور شد آراسته صورت
وز پیکر او ماه شد افراخته پیکر
بودند به صورتگری و بتگری استاد
هم مانی صورتگر و هم آزر بتگر
لیکن ننگاریده چون او خامهٔ مانی
لیکن نتراشیده چون او رندهٔ آزر
تا از بر گلبرگ سمن برگ فکنده است
چون حلقهٔ چنبر خم آن زلف مُعَنبَر
بازیگری آموزد هر روز دل من
باشد که جهد بیرون از حلقهٔ چنبر
ای زلف دلاویز تو حلقه شده بر ماه
من در غم آن حلقه چو حلقه شده بر در
در دیدهٔ من رشتهٔ گوهر بگسسته است
تا دیده ام اندر دهنت رشتهٔ گوهر
گه کام من از فکرت موی تو شود خشک
گه چشم من از حسرت روی تو شود تر
خسته چه کنم جان به جفای چو تو جانان
بسته چه کنم جان به هوای چو تو دلبر
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر
بیچاره کبوتر که در او چنگ زند باز
هم سوده شود بالش و هم خسته شود پر
ای عاشق آشفته حذر کن ز ره عشق
کز گنج شدی درویش از رنج توانگر
عسقی که تورا رنج دهد بر چه بکارست
شو خدمت آن کن که تو را گنج دهد بر
نصر دول و زین ملل میر خراسان
اصل ظفر و فتح ْ ابوالفتحِ مظفر
آن بار خدایی که ز تعظیم و جلالت
با فرق زحل پایهٔ او هست برابر
اندر ملکوت ازل از حشمت نامش
خورشد شده خاطب و گردون شده منبر
ایام نمودست ز بهروزی او فخر
اعلام فزودست ز پیروزی او فر
بر رزمگهش رشک برد روضهٔ رضوان
وز بارگهش فخرکند گنبد اخضر
تیزست بدو دولت سلطان معظم
تازه است بدو ملت مختار پیمبر
در صنع چه جودش چه نم قطرهٔ باران
در خشم چه فعلش چه تف شعلهٔ آذر
در وهم ندارد مدد نعمت او حد
وز نطق ندارد عدد منت او مر
هرگز نرسد خاطر شاعر به کمالش
هرگز نرسد دست منجم سوی اختر
ممکن نشود در سخن اندازهٔ مدحش
ممکن نشود زاویه بر شکل مدور
ای مهر سعادت شده در مهر تو مُدغَم
ای کار نحوست شده در کین تو مُضمَر
عالی به تو نام پدران تا گه آدم
باقی به تو جاه پسران تا گه محشر
شاکر ز تو شاهنشه و راضی به تو دستور
روشن به تو لشکر گه و خرم به تو لشکر
آباد بر آن شاه که دارد چو تو مونس
آباد بر آن شهر که دارد چو تو داور
تا کرد قضا صورت ترکیب تو موجود
توفیق مرکب شد و تایید مصور
شد عقل چو شاگرد و ضمبر تو چو استاد
شد جود چو فرزند و مزاج تو چو مادر
گر پیش دم جود تو سنگ آید و پولاد
پولاد منقش شود و سنگ معطر
ور پیش تف تیغ تو نیل آید و زنگار
زنگار طبرخون شود و نیل مُعَصفَر
گر روی زمین یافتی از دست تو باران
خاکش همه زر بودی و خارش همه عنبر
ور عزم سکندر همه چون عزم تو بودی
پنهان نشدی چشمهٔ حیوان ز سکندر
تأیید همیشه تَبعِ بخت تو باشد
بخت تو مقدم شد و تایید موخّر
بر گردن و بر تارکِ حوران بهشت است
از نام تو پیرایه و از مدح تو افسر
ای میر جوان بخت که چشم فلک پیر
یک میر ندیدست و نبیند کس دیگر
سرمه است مرا خاک قدمهای تو در چشم
تاجست مرا خاک قدمهای تو بر سر
در حضرت و در غیبت تو ساخته ام من
جان دفتر مدح تو و دل کاتب دفتر
طبعم چو بهشت است و ثنای تو چو رضوان
شکر تو چو طوبی و مدیح تو چو کوثر
جز شُکر تو و شُکر برادرت نگویم
تا هست ز اِنعام تو و جود برادر
برآخور من مرکب و در خانهٔ من فرش
در غیبهٔ من جامه و درکیسهٔ من زر
تا باشد از اجرام گهی سعد و گهی نحس
تا باشد از احکام گهی خیر و گهی شر
بادند هوا جوی تو اجرام یکایک
بادند ثناگوی تو اجسام سراسر
پیمان تو را تاجوران گشته متابع
فرمان تو را ناموران گشته مسخر
فرخ تر و خوشرام تر امروز تو از دی
وامسال تو از پار همایون تر و خوشتر
رایت سوی مدحتگر و چشمت سوی معشوق
گوشت سوی خنیاگر و دستت سوی ساغر