شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۴
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
157

شمارهٔ ۱۴

باغ شد از ابر پر ز لؤلؤ لالا
راغ شد از باد پر ز عنبر سارا
شد به هوا درگسسته رشتهٔ گوهر
شد به زمین برگشاده اَزهَر دیبا
کوه ز لاله گرفت سرخی بُسََّد
دشت ز سبزه گرفت سبزی مینا
طَرف چمن هست پرهلال و دو پیکر
شاخ سَمَن هست پر سُهیل و ثُریّا
در شده با شنبلید لاله به عشرت
درشده با خیری ارغوان به تماشا
چون رخ مجنون نهاده بر رخ لیلی
چون لب وامق نهاده بر لب عَذْرا
گلبن تا تازه شد چو لعبت دلبر
بلبل بیچاره شد چو عاشق شیدا
سیل ز بالا نهاد روی به پستی
مهر ز پستی نهاد روی به بالا
برق درخشان چو تیغ خسرو عالم
ابر درا فشان چو دست مهتر والا
عارض دنیا جمال دین ثقه الملک
بار خدای نژاد آدم و حوا
خواجه ابوجعفر آن که از هنر او
دهر مزین شده است و ملک مُهنّا
از صفت مهتری هر آنجه بباید
دارد و در مهتری ندارد همتا
پست بود پیش او بلندی گردون
خُرد بود پیش او بزرگی دنیا
با نظرش بر دمد بنفشه ز آهن
با کرمش بشکفد شکوفه ز خارا
زیر رکابش ز روم تا به سمرقند
زیر حُسامش ز شام تا به بخارا
بحرْ بَرِ جود او چو قطره به جیحون
کوه بَرِ حلم او چو صخره به صحرا
پیش مثالش کند ستاره تواضع
پیش مرادش کند زمانه مدارا
هست مقدس عطای او ز توقف
هست منزّه سَخای او ز تقاضا
ای همه ناراستی ز کِلکِ تو پنهان
وی همه آزادگی ز طبع تو پیدا
تاجوران را به مهر توست تَقرب
ناموران را به شُکر توست تولّا
چاکری توست آز را شده مَقطَع
بندگی توست ناز را شده مَبد ا
از دلِ تو نور یافت چشمه خورشید
وز سر تو سبز گشت گنبد خَضر ا
هست دو چشم هنر به رسم تو روشن
هست زبان خرد به مدح تو گویا
مُعتَکِف درگهت چه بخت و چه دولت
مُعتَرفِ دا نشت چه پیر و چه برنا
همت تو هست همچو رای تو عالی
دولت تو هست همچو بخت تو والا
کِلک تو در مَر تَبِت چو مهر سلیمان
دست تو در معجزه چو باد مسیحا
خاک قدمهای توست عَنبر اَ شهَب
نقش قلم های توست لؤلؤ لالا
قاهر اعداست دولت تو وزین روی
فکرت و سودا رسید قسمت اعدا
قهر بر آن گمرهان قضای خدایی است
باز نگردد قضا به فکرت و سودا
ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زانکه به مهرت بود تقرّب مؤمن
زانکه به کینت بود تفاخر ترسا
بار خدا ز فرّ جود تو شعرم
هست کشیده عَلَم به عالم اعلا
لفظ من از اِهتمام توست مُهَذّب
طبع من از اهتزاز توست مُصّفا
قامت من پیش تو دوتاست ولیکن
هست دلم در وفا و مهر تو یکتا
خاطر من جَنّت است و مهر تو رضوان
شکر تو طوبی و آفرین تو حورا
تا که همی بُرج زهره باشد میزان
تا که همی برج مهر باشد جَوزا
چاکر بخت تو باد مهر مُنَوّر
بندهٔ رای تو باد زُهرهٔ زهرا
بزم تو افروخته به شمسهٔ خَلُّخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما
بر سر تو تاج بخت و افسر دولت
درکف تو زلف یار و ساغر صهبا
رسم تو زیبا و روزگار تو خرم
بر تو خجسته بهار خرم و زیبا