شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
161

شمارهٔ ۱۳

یافتی بر خوان اگر جویی رضای مرتضا
لا فَتی اِلّا علی بر خوا نْد هر دم مُصطفا
ور همی خواهی که گردی ایمن از هَلْ منْ مَزید
شرح یُوفون و یُخافون یاد کن از هَل أتی
آن که داماد نبی بود و وصی بود و ولی
در موالاتش وصیت نیست شرط اولیا
گر علی بعد از سنین بنشست او را زان چه نقص
هیچ نقصان نامد ش بعد از سنین اندر سنا
مرتضی را چه زیان گر بود بَعْدَ الاختیار
مصطفی را چه زیان گر بود بعد الانبیا
حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا
آن که چون آمد به دستش ذوالفقار جانشکار
گشت معجز درکفش چون درکف موسی عصا
آمد آواز منادی لافتی الا علی
وانگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا
وان دو فرزند عزیزش چون حسین و چون حسن
هر دو اندر کعبهٔ جود و کرم رکن و صفا
آن یکی کشته به زهر بددلان در اختفاء
وان دگر گشته پی دفع البَلایا در بلا
آن یکی را جان ز تن گشته جدا اندر حجاز
وان دگر را سر جداگشته ز تن درکربلا
آن که دادی بوسه بر روی و قَفای او رسول
گرد بر رویش نشست و شمر ملعون در قفا
وانکه حیدر گیسوان او نهادی بر دو چشم
چشم او در آب غرق وگیسوان اندر دما
روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش
تو بده داد و مباش از حب مقتولان جدا
خدمت آن کن که فخر عِتْر َت پیغمبرست
سید سادات ذواه لفخرین و تاج اه لاه صفیا
قبلهٔ اقبال بوطاهر مُطَهّر بِن علی
الامام بن الامام المرتضی بن المرتضا
هست هرکس در سیاست مُفْتَخَر واو مفتخر
هست هر کس در ریاست مُقْتَدی واو مقتدا
طالعش را هر زمان اقبال گوید السلام
طلعتش را هر زمان خورشید گوید مرحبا
نیست اندر سیرت و رای و رسوم او خَلَل
نیست اندر خاطر و خط و خطاب او خطا
در همایون روزگار او رعایا ایمنند
روز و شب از حادثات روزگار پر جفا
پیش حِلمش ذرّهٔ صغری بود میخ زمین
پیش رویش عالم سُفلی بود قُطبِ سَما
فضل او بی غایت است و سِرِّ او بی غایله
حال او بی منت است و جود او بی منتها
سائلان را بی تغافل زود فرماید جواب
شاعران را بی نسیه نقد فرماید عطا
بخشش مال است کار سید عالم همی
کوشش خعرست شغل مهتر فرمانروا
مال او را نصرت دین است در دنیا بدل
خیر او را جنت عَدن است در عُقبی جزا
کردگار او را دهد فردا ثواب بی حساب
تا که امروز او همی بخشد عطای بی ریا
ای متابع گشته فرمان تو را حکم قدر
ای موافق گشته تدبیر تورا امر قضا
مهتری چون گوهرست ورای تو او را چو رنگ
گوهری کان را نباشد رنگ باشد بی بها
کبریای محض بی کبر و ریا دادت خدای
هست مستغنی زکِبر آن کس که دارد کِبریا
اختیار خاندان دین تویی وقت هنر
افتخار دودمان دولتی وقت سَخا
پادشاه دل به هر تدبیر اگر باشد خرد
مر تو را زیبد اگر شاهی کنی بر پادشا
ای همیشه الفت تو دفع آفت را اساس
ای همیشه همّت تو درد و مِحنت را دوا
طالع میمون بود پیش صلات تو صلات
نعمت قارون بود نزد هَبات تو هبا
هرکه بر جاهت کمین سازد ز تن سازدکمان
هرکه در پیشت رهی باشد ز غم باشد رها
روز و شب خوان نکوخواه تو باشد خرمی
سال و مه بر خون بدخواه توگردد آسیا
بر فلک کردست دولت صُفّهٔ آن سرفراز
بر زحل کردست گردون گردن این گردنا
درگه تو هست بنیان شرف را قاعده
مجلس تو هست حَملان کَرَم را کیمیا
خار باغ توست در دست حکیمان سرخ گل
خاک پای توست بر چشم کریمان ، توتیا
مهتراگر عارضی بر عَرض تو سایه فکند
بدر را گه گه پدید آید خُسوف اندر ضیا
عارض از عرض تو زایل گشت چون شد متصل
از خدای ما اجابت وز مسلمانان دعا
خدمت تو مخلصانه کرد برهانی به دل
یافت از اقبال تو هم ملتجا هم مرتجا
کرد خواهم خدمت تو مخلصانه چون پدر
تا به اقبال توگردم مقبل اندر مبتدا
خاطر من چون هوا و مدح تو چون آتش است
گر بود آتش مصعد سال و ماه اندر هوا
تا شود برگ درختان کَهرُبا رنگ از خزان
تا شود شاخ درختان مشتری سان از صبا
طلعت مداح تو بادا به فر مشتری
جهرهٔ بدخواه تو بادا به رنگ کهربا
در سرای دین و دولت دایمی بادت درنگ
بر سریر سود و سُؤدَد، سرمدی بادت بقا