شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۲۷
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
118

شمارهٔ ۱۲۷

ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود
ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود
عاشقان را دل به دام عنبرین کردست صید
صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود
عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ
تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود
هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود
ماند آن لعبت پری راگر بود پیداپری
مانَد آن دلبر صنم را گر صنم گویا بود
گر روا باشد که در عالم، بُوَد گویا صنم
هم روا باشد که درگیتی پری پیدا بود
از بلای عشق او سودا بود در هر سری
وز نهیب هجر او در هر دلی صفرا بود
هرکه خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود
گر به حکم طبع یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود
ور بود در خلخ و یغما چنو ترکی دگر
قبلهٔ عشاق گیتی خَلُّخ و یغما بود
گرچه خوش باشد که با یاران بود نزدیک ما
خوشتر آن باشد که او نزدیک ما تنها بود
عیش عیش ما بود وقتی که با او می خوریم
کار کار ما بود وقتی که او با ما بود
آهن و دیبا ازو بر یکدگر فخر آورند
چون به رزم و بزم او در آهن و دیبا بود
کس به زیبایی نبیند در جهان همتای او
چون به خدمت پیش تخت شاه بی همتا بود
شاه محمود محمد آن که با شمشیر او
ملت و دین محمد عالی و والا بود
گر بود محمود غازی زنده در ایام او
چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود
شاد جان باشد غیاث الدُّین وَالدُنیا به خلد
تا ولیعهدش مُغیث الدُّین وِالدُنیا بود
تا جهان باشد خطاب او ز شاهان جهان
پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود
بخت هر روزی که بندد بر میان او کمر
آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود
ماه زیبد جام او چون ماه روزافزون بود
مهر باید تاج او چون مهر بر بالا بود
هر بساطی کاو ز نعمت گستراند بر زمین
چون بسیط چرخ با بالا و با پهنا بود
تاکه در میدان بود میدان سپهر آیین بود
تا که در ایوان بود ایوان بهشت آسا بود
در عراق است او ولیکن تا روان شد رایتش
جوش جیش او به جُابُلقا و جُابُلسا بود
گه ز شکل لون اعلامش بود صحرا چو کوه
گه ز نعل مرکبانش کوه چون صحرا بود
اتفاق عدل او امن دل مومن بود
اختیار عزم او ترس دل ترسا بود
گر به روم اندر بود پرواز هندی تیغ او
قیصر رومی از آن پرواز تا پروا بود
چون هوا را تیره گرداند غبار لشکرش
روز روشن بر مَعادی چون شب یلدا بود
پیش تیرش سفته گردد گر همه سندان بود
پیش تیغش رخنه گردد گر همه خارا بود
هرکجا با تیغ هندی از پی دشمن شود
هر کجا بر اسب تازی در صف هَیْجا بود
راست گویی مرتضی در دست دارد ذوالفقار
راست گویی مصطفی بر دلدل شَهبا بود
طبع روح افزای او هرگه که با رامش بود
دست گوهربخش او هرگه که با صهبا بود
او بود چون آفتاب و دست او چون مشتری
جام او چون ماه و می چون زهرهٔ زهرا بود
ای جهانگیری که مهر وکین تو در صلح و جنگ
ناصرِ احبابِ دین و قاهرِ اعدا بود
چون تو سلطان اختیار اختر گردون بود
چون تو فرزند اختیار آدم و حوا بود
آسمان منشور دولت را ببوسد هر زمان
تا که بر منشور دولت نام تو طُغرا بود
تو به پیروزیّ و بهروزی چو اسکندر شوی
که بداندیش تو در دارات چون دارا بود
ور کسی خواهد که غوغایی کند در ملک تو
از سپاه اَهرِمن بر جان او غوغا بود
بر جهان فرمان تو همچون قضای ایزدست
هرکه کوشد با قضا سرگشته و شیدا بود
شیر و اژدرهاست شمشیر تو کاندر فعل او
صنعت چنگال شیر و رشک اژدرها بود
گاه چون پیروزه باشد گاه چون مرجان بود
گاه چون بیجاده باشدگاه چون مینا بود
گوهر او از درخشیدن بود پروین صفت
پیکر او از کبودی آسمان سیما بود
او چو ثُعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون یدبیضا بود
گنبد خَضر است اسبت تو چو بحر اَخضری
گر به زیر بحر اخضَر گنبد خَضرا بود
گر چه عنقا را نگیرد هیچ بازِ صیدگیر
بازکز دست تو پَرّد صید او عنقا بود
گر شود بخت تو چون جسمانیان صورت پذیر
کلّ عالم در بر اجزای او اجزا بود
مجلس تو روز مِی خوردن بُود، بستان صفت
رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود
هرکه مدح تو نوشتن روز و شب صنعت کند
صنعت او را نشان از هند تا صَنْعا بود
گر برد روح الامین مدح تو را سوی بهشت
افسر رضوان بود یا زیور حورا بود
از معِزّالدین معزّی را به خدمت خواستن
جز تو را از خسروان هرگز کرا یارا بود
چون معزی هیچ شاعر نیست اندر شرق و غرب
وین سخن داند حقیقت هرکه او دانا بود
آن مدایح کاو تورا آرد همه نادر بود
وان قصاید کاو تو را گوید همه غرّا بود
گرچه دورست او به چشم دل همی بیند تو را
دور بیند هرکه او را چشم دل بینا بود
ورچه پیرست او شود برنا چو آید نزد تو
زانکه همراه و دلیلش دولت برنا بود
ور بود با حرص او حرمان ندارد بس عجب
زانکه اندر آفرینش خار با خرما بود
تا که باشد نوبت گرما به ایام تَموز
تابه هنگام زمستان نوبت سرما بود
دور باد از ساحت تو در حَضَر واندر سفر
هر بلا و رنج کز سرما و ازگرما بود
مَقطع و مَبدای شعر از شُکر و از مدح تو باد
تا به شعر اندر سخن را مقطع و مبدا بود
باد وامق بخت فرخ باد عَذرا تخت تو
تا که درگیتی حدیث وامق و عَذرا بود