101
شمارهٔ ۱۲۱
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان کند
چون به زیر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضش گویی همی
بر مه روشن شب تاریک مشک افشان کند
گر نیارد کرد جولان بر مه تابنده شب
پس چرا زلفش همی بر عارضش جولان کند
گر چه از هجران او دشوارگردد کار من
وصل او بر من همه دشوارها آسان کند
ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او
لعل شکََّر بار او آن درد را درمان کند
عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا
هم نگردم زو جدا گر نیز قصد جان کند
حاش لله عشق را بر جان نباشد هیچ دست
خاصه بر جان کسی کاو خدمت سلطان کند
سید شاهان ملکشاه آن جهانداری که چرخ
نام او برنامهٔ دولت همی عنوان کند
راست گر گویی قیاس مه کند بر آفتاب
هرکه با عدلش قیاس عدلِ نوشِروان کند
خندهٔ تیغش سبب شد گریهٔ بدخواه را
چون بخندد تیغ او بدخواه راگریان کند
خدمتش چون طاعت یزدان به ما بَر واجب است
هرکه این خدمت کند هم طاعت یزدان کند
جان و دل بی شکر و مدح او مدار از بهر آنک
شکر و مدحش جان و دل پرعقل و پر ایمان کند
هر که او مومن بود مدحش شفای دل کند
هرکه او عاقل بود شُکرش غذای جان کند
بندگان در خدمت او چون خداوندان شوند
از بس اِکرام و خداوندی که با ایشان کند
خدمت او از میان جان کند هر بنده ای
وان که باشد دشمنش هم از بُن دندان کند
خسروا هر کس که نصرت جوید از پیکار تو
زخم پیکار تو نصرت را بر او خِذلان کند
وان که از بهر زیادت بر تو پیمان بشکند
عکس تیغ تو زیادت را برو نقصان کند
هرچه آبادست بر روی زمین از عدل توست
وانچه ویران است هم عدل تو آبادان کند
وان کجا دشمن کند آباد و بنشیند درو
یا بسوزد آتش خشم تو یا ویران کند
چنبر گر ون به فرمان تو باد از بهر آنک
تا بگردد چنبر او هر چه خواهی آن کند