78
شمارهٔ ۱۱۳
آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد
سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد
نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بی جان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد
یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلان کرد شه عالم و با بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه به شرق و چه به غرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلان کرد
بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد
باز هم نادره بود آنچه به فرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتان کرد
باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّان کرد
باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقان کرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچه گوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد
متفق گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد
ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بی تاوان کرد
بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد
مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد
گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت است که موسی به عصا ثعبان کرد
تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان این کرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کفِ طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد
زَنَخ و زلفش گویی که یکی جادوی نغز
از سمن گوی وز شمشاد و شَبَه چوگان کرد
آن کند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بی پایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد