شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۰
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
156

شمارهٔ ۱۰

برآمد ساج گون ابری ز روی ساج گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم گویی که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون خرمن مشک است بر پیروزه گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا
گهی کافور بار آید چه بر کوه و چه بر هامون
گهی لؤلؤ فشان آید چه بر خار و چه بر خارا
گه لؤلؤ پراگندن بود چون عاملی حایر
گه کافور پاشیدن بود چون عاقلی شیدا
ازو هر ساعتی جیحون شود پر تختهٔ نقره
وزو هر ساعتی دریا شود پر لُؤلُؤ لالا
چو بگراید سوی بالا برآرد گوهر از پستی
چو باز آید سوی پستی فشاند گوهر از بالا
گهی با خاک در بیعت گهی با باد در کشتی
گهی با آب در صحبت، گهی با آتش ا َنْدَروا
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماندکه اهریمن همی پوشد ید بیضا
چو نور چشمهٔ خورشید زیر او برون تابد
تو گویی نور قندیل است زیر جامهٔ ترسا
نماید تیره و گریان ز بیم باد نوروزی
چو چشمِ دشمنِ دولت ز بیم خواجه والا
عمید دولت عالیّ و جمشید قوی دولت
هنرمندی کزو نازند اصل آدم و حوا
سخا بر دست او مفتون چو بر لیلی بود مجنون
سخن بر لفظِ او عاشق چو بر وامق بود عَذرا
نه گردون است و در رفعت چو گردون است بی آفت
نه یزدان است و در قدرت چو یزدان است بی همتا
چنو اسرار او روشن چنو آثار او نیکو
چنو گفتارِ او شیرین چنو کردارِ او زیبا
نهد تدبیر او دایم قدم بر تارک کیوان
نهد فرمانِ او دایم عَلَم بر عالمِ بالا
به جنب دست او دریا نماید خاک بی بخشش
به جنبِ رای او گردون نماید تنگ بی پهنا
ز اعیان برگزید او را به جود و همت عالی
خداوند همه شاهان معزّالدّین و الدّنیا
صفاهان گشت ازو خرّم چو باغ از فرّ فروردین
کنون خرمای بی خارست و باشد خار با خرما
نه هر والی چو او باشد، به کف کافی، به دل عادل
نه هر بیتی بود کعبه نه هر طوری بود سینا
جوانمردا جوانبختا به تدبیر و خردمندی
همان کردی تو با دشمن که ذُوالقَرنَین با دارا
تویی شایستهٔ دولت چو سر را روح نفسانی
تویی بایستهٔ ملت چو دل را نقطه سودا
مراد جزئی و کلی تویی در سیرت و سامان
وجود عِلوی و سِفلی تویی در صورت و سیما
بداندیشان تو هستند از چنگ قضا خسته
همه پالوده و حیران به بیغوله درون رسوا
به چشم اندر همه سوزن، به حلق اندر همه نشتر
به مغز اندر همه گرمی، به قلب اندر همه سرما
الا یا مهتر مقبل عمید مشتری طالع
عطارد پیش تو خواهد که بنشیند به استیفا
حکیم حضرت سلطان چو پیش تو شود حاضر
جواز بخت او باشد فراز فرقد و جوزا
چو دیدار تو را بیند معزی پور برهانی
ز بهر دیدنت خواهد همیشه دیده بینا
مدیح و آفرین تو همی تابد ز دیوانش
چنان کز گنبد گردون بتابد زهرهٔ زهرا
همیشه تا که سیسنبر بود در ساحت بستان
همیشه تاکه کاهر با بود در صخرهٔ صمّا
سر مداح تو بادا به سبزی همچو سیسنبر
رخ بدخواه تو بادا به زردی همچو کاهر با
ز یزدان عمر تو باقی ز سلطان بخت تو عالی
ز دی امروز تو خوشتر ز امروز توبه فردا