145
هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخی ست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفره ی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
سبوی سبزه پوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بی جانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.
بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.
اسفندِ ۱۳۵۷
لندن