188
آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه های بی هنگامِ خویش.
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه های بی رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه هایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت شده نفرینَت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه ی روسبیان
بازمی آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند!
۲۶ دیِ ۱۳۵۷
لندن