شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
پدران و فرزندان
احمد شاملو
احمد شاملو( شکفتن در مه )
141

پدران و فرزندان

هستی
بر سطح می گذشت
غریبانه
موج وار
دادش در جیب و
بی دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.
زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت ها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه پاره یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده اند).
چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می گفت «عاری» و
خود نمی دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده هاشان
بی گفتار
ترانه یی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
۱۳۴۹