شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت
احمد شاملو
احمد شاملو( مرثیه های خاک )
155

حکایت

اینک آهوبره یی
که مجالِ خود را
به تمامی
زمان مایه ی جُستجویش کردم.
خسته خسته و
پای آبله
تَنگ خُلق و
تهی دست
از پَست ْپُشته های سنگ
فرود می آیم
و آفتاب بر خط الرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاک تَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.
اکنون کمندِ باطل را رها می کنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود می فشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه می کشد؛
آهوبره یی
که مجالِ خود را به تمامی
زیان مایه ی جُستجویش کردم
و زلالی ِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر می کند
آشکار است.
آفتاب در آن سوی تپه
فروتر می نشیند.
مرا زمان مایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.
۱۳۴۷