154
شامگاهی
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای!
ــ تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته ام.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای!
ــ ویران؟
ویران نشسته ام؟
آری،
و به چشم اندازِ امیدآبادِ خویش می نگرم.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد، که تنها نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد، که اندُه گنانه نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می گشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک می شود.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد...
۱۳۴۸