153
شبانه
پچپچه را
از آنگونه
سر به هم اندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
به دسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از این دست
به هنگامه یی
که جلوه ی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمی نماید که سکوت
به جز بایسته ی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهی ست تنها
که صداها همه خاموش می شود
مگر شبگیر
ــ از آن پیش تر که واپسین فغانِ «حق»
با قطره ی خونی به نای اش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.
□
و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگوینده تر از شب
آیتی نیست.
اردیبهشت ۱۳۴۷