شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در آستانه
احمد شاملو
احمد شاملو( مرثیه های خاک )
171

در آستانه

برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
که ت افسون
نکند.
بر چشم های خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظاره ی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بال دربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش به غرور ایستاده است؛
و به توده ی نمناکِ کاه
بر سفره ی بی رونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمن جای متروک؛
و به رسم ها و
بر آیین ها،
بر سرزمین ها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُه گینِ تو
که غمین نشسته ای
هم از آنگونه
به زندانِ سال های خویش.
و چندان که بازپسین شعله ی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایه ی درازش
که پاهم پای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷