171
در آستانه
برای م. امید
نگر
تا به چشمِ زردِ خورشید اندر
نظر
نکنی
که ت افسون
نکند.
بر چشم های خود
از دستِ خویش
سایبانی کن
نظاره ی آسمان را
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
که بلند
از چارراهِ فصول
در معبرِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
دیدگان را به دست
نقابی کن
تا آفتابِ نارنجی
به نگاهیت
افسون
نکند،
تا کلنگانِ مهاجر را
ببینی
بال دربال
که از دریاها همی گذرند. ــ
از دریاها و
به کوه
که خوش به غرور ایستاده است؛
و به توده ی نمناکِ کاه
بر سفره ی بی رونقِ مزرعه؛
و به قیل و قالِ کلاغان
در خرمن جای متروک؛
و به رسم ها و
بر آیین ها،
بر سرزمین ها.
و بر بامِ خاموشِ تو
بر سرت؛
و بر جانِ اندُه گینِ تو
که غمین نشسته ای
هم از آنگونه
به زندانِ سال های خویش.
و چندان که بازپسین شعله ی شهپرهاشان
در آتشِ آفتابِ مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایه ی درازش
که پاهم پای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآید
و کنارِ تو
در پسِ پنجره بنشیند.
او به دستِ سپیدِ بیمارگونه
دستِ پیرِ تو را...
و غروب
بالِ سیاهش را...
۱۳۴۷