264
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه ی دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی یخ زده ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می شد
و آذرخشِ چشمک زنِ گُدازه ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می کرد.
دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می کند.
جاودانگی ست این
که به جسمِ شکننده ی تو می خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
به جز این ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ناچیز!»
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته ی ریس بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش می گریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن!»
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده شدن تاب آر!»
□
و در آن هنگام
برابرِ دکه ی ریس فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه ی سی پاره ی نقره در مُشتش.
حلقه ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّه ها ی سیاهِ بی خویشی برآمد دیگربار سایه ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می گذارند:
2020201D456C2043726973746F2052657921C2BB
«Viva, Viva el Cristo Rey!
1D
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخه ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می بایست از لحظه
از آستانه ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می شکند، مردانه باش!»
حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
«ــ اما به نزدیکِ خویش چه ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه زیر
در سایه سارِ گردن فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.
□
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاک پُشته ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵