شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
پس آنگاه زمین...
احمد شاملو
احمد شاملو( مدایح بی صله )
2301

پس آنگاه زمین...

به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می گفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می دانم.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی خبرت می یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه ی توفان.
انسان گفت: ــ می دانم می دانم، اما چگونه می توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام گزاران نیز اندک نبودند.
تو می دانستی که من ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه ی عاشقی بختیار، که زرخریده وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می داشتم که چون دست بر من می گشودی تن و جانم به هزار نغمه ی خوش جوابگوی تو می شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله های تن آزردگی اش به ترانه ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می توانستم دریابم؟
ــ می دانستی که من ات عاشقانه دوست می دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره ی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت های جادویی ِ تو بودم از آن پیش تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
ــ به تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانه ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده ی دامنِ خود را از عصاره ی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی یی می خواست.
ــ نه، که مرا گورستانی می خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می گویی که جز بهانه ی تسلیمِ بی همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی حاصلی که منم!
شب و باران در ویرانه ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه به هم زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.
زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه ی تفریق رسیده ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی حاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده ای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست رفته ی خویش می خزد تا بوی او را دریابد، سال همه سال به مُقامِ نخستین بازمی آیم با اشک های خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود می آید بی آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته ی کهکشان ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره یی گریان
جُستجو
خواهم کرد.
تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳