شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
در جدال با خاموشی
احمد شاملو
احمد شاملو( مدایح بی صله )
314

در جدال با خاموشی

۱
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه ی عظیمِ کرکسی گشوده بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می پیوندد.
نامِ کوچکم عربی ست
نامِ قبیله یی ام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله یی ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی دارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز می دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک ترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بی امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانه یی دلگیر انتظارِ مرا می کشیدند
کنارِ سقاخانه ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایه ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته ام).
در پنج سالگی
هنوز از ضربه ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی بالیدم
بی ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده تر از خاطره ی غبارآلودِ آخرین رشته ی نخل ها بر حاشیه ی آخرین خُشک رود.
در پنج سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه ی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستین بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ رُپه ی فرصت سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری ست تا دَم بر نیاورده ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می گشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروه ی کمال است و بی نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله ی پُردودِ شمعی بی بها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشته اند
و دهان بندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دسته یی ریحان و پیازی مُشت کوب.
آنک نشمه ی نایب که پیش می آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه ی اَنگِ وطن بر شرم گاهش
وینک رُپ رُپه ی طبل:
تشریفات آغاز می شود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره یی بی پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه خورده ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می کند.
۲
در بیمارستانی که بسترِ من در آن به جزیره یی در بی کرانگی می مانَد
گیج و حیرت زده به هر سویی چشم می گردانم:
این بیمارستان از آنِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنانِ پرستارش لازم و ملزومِ عشرتی بی نشاطند.
جذامیان آزادانه می خرامند، با پلک های نیم جویده
و دو قلب در کیسه ی فتق
و چرکابه یی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزه ها
به گردگیریِ ویرانه.
راهروها با احساسِ سهمگینِ حضورِ سایه یی هیولا که فرمانِ سکوت می دهد
محورِ خوابگاه هایی ست با حلقه های آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچه های پُرگُل به قناره می کشند
و قلبِ عافیت در اتاقِ عمل می تپد
در تشتکِ خلاب و پنبه
میانِ خُرناسه ی کفتارها زیرِ میزِ جراح.
اینجا قلبِ سالم را زالو تجویز می کنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرین ترین ترانه ی جانت نغمه سردهی تا آستانِ مرگ
که می دانی
امنیت
بلالِ شیرْدانه یی ست
که در قفس به نصیب می رسد،
تا استوارِ پاسدارخانه برگِ امان در کَفَت نهد
و قوطی مُسکن ها را در جیبِ روپوشت:
ــ یکی صبح یکی شب، با عشق!
اکنون شبِ خسته از پناهِ شمشادها می گذرد
و در آشپزخانه
هم اکنون
دستیارِ جراح
برای صبحانه ی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان می کند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعش کشی که به گورستان می رود
مردگانِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبض ها و زبان ها را هنوز
از تبِ خشم کوبش و آتشی هست.
عُریان بر میزِ عمل چاربندم
اما باید نعره یی برکشم
شرفِ کیهانم آخر
هابیلم من
و در کدوکاسه ی جمجمه ام
چاشتِ سرپزشک را نواله یی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کامش زهرِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعه ی آفتابم.
۲۰ تیرِ ۱۳۶۳