152
حماسه؟
در چارراه ها خبری نیست:
یک عده می روند
یک عده خسته بازمی آیند
و انسان ــ که کهنه رند خدایی ست بی گمان ــ
بی شوق و بی امید
برای دو قرصِ نان
کاپوت می فروشد
در معبرِ زمان.
□
در کوچه
پُشتِ قوتیِ سیگار
شاعری
اِستاد و بالبداهه نوشت این حماسه را:
«ــ انسان، خداست.
حرفِ من این است.
گر کفر یا حقیقتِ محض است این سخن،
انسان خداست.
آری. این است حرفِ من!»
. . . . . . . . . . . . . . .
از بوقِ یک دوچرخه سوارِ الاغِ پست
شاعر ز جای جَست و...
...مدادش، نوکش شکست!
۲۸ آذرِ ۱۳۳۹