شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سخنی نیست...
احمد شاملو
احمد شاملو( لحظه ها و همیشه )
168

سخنی نیست...

به اِولین و ثمین باغچه بان
چه بگویم؟ سخنی نیست.
می وزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمه یی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به ره اش
نارونی نیست.
چه بگویم؟ سخنی نیست.
پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته ست.
چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.
در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیانوحه ی شومُرده زنی، نیست.
ور نسیمی جُنبد
به ره اش
نجوا را
نارونی نیست.
چه بگویم؟
سخنی نیست...
۲۷ آذرِ ۱۳۳۹