451
شعر گمشده
تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا
بی خوف و بی خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می نشینم در زیجِ رنجِ کور
می جویمش به کنگره ی ابرِ شب نورد
می جویمش به سوسوی تک اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم شده ی خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راهِ پیچ پیچ
نقشی ز شعرِ گم شده ی خود کشیده ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف کاوِ کوهم و از کوه مانده ام.
اکنون درین مغاکِ غم اندود، شب به شب
تابوت های خالی در خاک می کنم.
موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس
با پنجه های درد بر او دست می زنم.
تا صبح زیرِ پنجره ی کورِ آهنین
بیدار می نشینم و می کاوم آسمان
در راه های گم شده، لب های بی سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
۱۳۳۳ زندانِ قصر