551
سرودِ مردی که تنها به راه می رود
۱
در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.
و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می کشد
از پنجره ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه روز از پسِ دریچه های حماسه اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می گوید:
«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ
و دریانوردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی خانه یی ست
و دریا را قلب ها به حلقه کشیده اند.
و مردی که از خوب سخن می گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی حجاب به کوچه نمی شد.
چرا که امید تکیه گاهی استوار می جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.
و مردی که آخرین تخته پاره ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته پاره ی دیگر تلاش نمی کند زیرا که تخته پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانه یی بیش نیست.
۲
با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.
او با شمشیرِ خویش می گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟
و شمشیر با او می گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ آور که نامش طلسمِ پیروزی هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می زند:
«ــ کجایید، کجایید هم سوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»
جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می زنند!
«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»
و شمشیر با او می گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه ی ستارگانش از راه در می رسد.
به ستاره ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»
و شب از راه در می رسد
بی ستاره ترینِ شب ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی بهره است
و آسمانِ زمین
بی ستاره ترینِ آسمان هاست!
۳
و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می کشد از دریچه به کوچه می نگرد:
از پنجره ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می افکند.
عابرِ منتظر، بوسه یی به جانبِ زن می فرستد
و در خانه، مردی با خود می اندیشد:
«ــ بانوی من بی گمان مرا دوست می دارد،
این حقیقت را من از بوسه های عطشناکِ لبانش دریافته ام...
بانوی من شایسته گیِ عشقِ مرا دریافته است!»
۴
و مردی که تنها به راه می رود با خود می گوید:
«ــ در کوچه می بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب وتابِ وسوسه یی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»
و دیگر:
«ــ هوایی که می بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و به راستی
آن را که در این راه قدم بر می دارد به همسفری چه حاجت است؟»
۲۸ آبانِ ۱۳۳۴