208
چشمان تاریک
چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود،
مرثیه ی دردناکِ من بود
مرثیه ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده به گوری که منم، من...
□
هزاران پوزه ی سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده به انجام رسیده ی من،
در رویای مارانِ یک چشمِ جهنمی فریاد کشیده اند.
و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامه ی شعله ورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جاده ی توفان زده یی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل میخِ نگاه های کاوشکار،
بر دروازه های عظیمش آویخته بود...
□
بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطره ی تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکده ی بزرگِ خاموشیِ بی ایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.
خاربوته ی کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایه ی من، زخم دار و خون آلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب بارِ تو آویزد...
□
در دهلیز طولانیِ بی نشان
هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچه ی گمنام برهم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم سوخته ربود...
هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچه ی گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید
هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بسته ی رازی عبوس
به استخوان های نومیدی مبدل شوم.
□
در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی منفذ،
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.
هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بسته ی سنگین میانِ ما
به سانِ مارانِ جادویی نفس می زنند.
گُل های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه های سرزمینِ تو می نوشد،
می شکفد،
و من لنگرِ بی تکانِ نومیدیِ خویشم.
من خشکیده ام
من نگاه می کنم
من درد می کشم
من نفس می زنم
من فریاد برمی آورم:
ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.
مرثیه ی دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیه ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده به گوری که منم، من...
۱۳۳۱