شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حرفِ آخر
احمد شاملو
احمد شاملو( هوای تازه )
958

حرفِ آخر

به آن ها که برای تصدی قبرستان های کهنه تلاش می کنند
نه فریدون ام من،
نه ولادیمیرم که
گلوله یی نهاد نقطه وار
به پایانِ جمله یی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمی گردم من
نه می میرم.
زیرا من [که ا.صبح ام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده ام به سانِ
بلوطِ تن آوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده ام به سانِ
همه یِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجله ییِ منظومه های مطنطن
تک خالِ قلبِ شعرم را فرو می کوبم من.
چرا که شما
مسخره کننده گانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمده اید
که بر راهِ دیوان های گردگرفته
شلنگ می اندازد.
و آن که مرگی فراموش شده
یکبار
به سانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما می پرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه ماده تاریخ ها، اردنگی به پوزه تان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟
مادرم به سانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطع نامه ی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصله های زمانم پیوند یابم.
تا به سانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحاف پاره ی آسمان های نامتحد را به یکدیگر وصله زنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمه ی همه دیوان ها حک کنم ــ
مردمی که من دوست می دارم
سهمناک تر از بیش ترین عشقی که هرگز داشته ام!ــ :
بر پیش تخته ی چربِ دکه ی گوشت فروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطری های خمار و خالی
زیرِ لنگه کفشِ کهنه ی پُرمیخِ بی اعتنایی
زنِ بی بُعدِ مهتابی رنگی که خفته است بر ستون های هزاران هزاریِ موهای آشفته ی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.
از حفره ی بی خونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.
لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمه یی یخ تراش بَدَل شد.
من دست های گرانم را
به سندانِ جمجمه ام
کوفتم
و به سانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجه های من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادی هایم را خشکاند.
و مع ذلک [آدمک های اوراق فروشی!]
و مع ذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعه ی امام زاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!
اما اگر شما دوست می دارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آن چه را که خورده اید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساس های بزرگِ فردایی ست که کنون نطفه های وسواس است؟
چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایه ی پیروزی ست؟
چه کند صبح اگر دیروز
گوری ست که از آن نمی روید زَهرْبوته یی جز ندامت
با هسته ی تلخِ تجربه یی در میوه ی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر می بایست به ناچار اکنون
در آب هایِ دوردستِ قرون
جانوری تک یاخته باشد!
و من که ا.صبح ام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار می کنم [مرده های هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که به سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می فشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.
برتر از همه ی دستمال های دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشق های کثیفم افکنده ام ــ
برتر از همه نردبان های درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شده ی پاهای گذشته ی من بوده اند ــ
برتر از قُرّولُندِ همه یِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیل خانه ی قصیده ها و رباعی ها
وابستگانِ انجمن های مفاعلن فعلاتن ها
دربانانِ روسبی خانه ی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کرده ام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازاده ی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:
ــ «پااندازانِ جنده ْشعرهای پیر!
طرفِ همه ی شما منم
من ــ نه یک جنده بازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمی گردم نه می میرم
وداع کنید با نامِ بی نامیِ تان
چرا که من نه فریدون ام
نه ولادیمیرم!»
به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱