171
با سماجتِ يک الماس ...
و عشقِ سُرخِ یک زهر
در بلورِ قلبِ یک جام
و کش وقوسِ یک انتظار
در خمیازه ی یک اقدام
و نازِ گلوگاهِ رقصِ تو
بر دلدادگیِ خنجرِ من...
و تو خاموشی کرده ای پیشه
من سماجت،
تو یک چند
من همیشه.
و لاکِ خونِ یک امضا
که به نامه ی هر نیازِ من
زنگار می بندد،
و قطره قطره های خونِ من
که در گلوی مسلولِ یک عشق
می خندد،
و خدای یک عشق
خدای یک سماجت
که سحرگاهِ آفرینشِ شبِ یک کامکاری
می میرد، ــ
[از زمینِ عشقِ سُرخ اش
با دهانِ خونینِ یک زخم
بوسه یی گرم می گیرد:
«ــ اوه، مخلوقِ من!
باز هم، مخلوقِ من
باز هم!»
و
می میرد!]
و تلاشِ عشقِ او
در لبانِ شیرینِ کودکِ من
می خندد فردا،
و از قلبِ زلالِ یک جام
که زهرِ سُرخِ یک عشق را در آن نوشیده ام
و از خمیازه ی یک اقدام
که در کش وقوسِ انتظارِ آن مرده ام
و از دلدادگیِ خنجرِ خود
که بر نازگاهِ گلوی رقصَت نهاده ام
واز سماجتِ یک الماس
که بر سکوتِ بلورینِ تو می کشم،
به گوشِ کودکم گوشوار می آویزم!
و به سانِ تصویرِ سرگردانِ یک قطره باران
که در آیینه ی گریزانِ شط می گریزد،
عشقم را بلعِ قلبِ تو می کنم:
عشقِ سرخی را که نوشیده ام در جامِ یک قلب که در آن دیده ام گردشِ مغرورِ ماهیِ مرگِ تنم را که بوسه ی گرم خواهد گرفت با دهانِ خون آلودِ زخمش از زمینِ عشقِ سُرخَش
و چون سماجتِ یک خداوند
خواهد مُرد سرانجام
در بازپسین دَمِ شبِ آفرینشِ یک کام،
و عشقِ مرا که تمامیِ روحِ اوست
چون سایه ی سرگردانِ هیکلی ناشناس خواهد بلعید
گرسنگیِ آینه یِ قلبِ تو!
□
و اگر نشنوی به تو خواهم شنواند
حماسه ی سماجتِ عاشقت را زیرِ پنجره ی مشبکِ تاریکِ بلند که در غریوِ قلبش زمزمه می کند:
«ــ شوکرانِ عشقِ تو که در جامِ قلبِ خود نوشیده ام
خواهدم کُشت.
و آتشِ این همه حرف در گلویم
که برایِ برافروختنِ ستارگانِ هزار عشق فزون است
در ناشنواییِ گوشِ تو
خفه ام خواهد کرد!»
۱۳ تیرِ ۱۳۳۰