145
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره ی عشق هایت را پُرآبله می کند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی
آن جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می شود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در می آوری.
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان های قرنِ مایی؟ ــ
انسان هایی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
می ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
می بری.
۱۳۳۴/۶/۱۹