شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بهار دیگر
احمد شاملو
احمد شاملو( هوای تازه )
172

بهار دیگر

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
اگر لب ها دروغ می گویند
از دست های تو راستی هویداست
و من از دست های توست که سخن می گویم.
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من اند.
از جنگل های سوخته از خرمن های باران خورده سخن می گویم
من از دهکده ی تقدیرِ خویش سخن می گویم.
بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می کنی من مُجاب می شوم
من فریاد می زنم
و راحت می شوم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
تو این جایی و نفرینِ شب بی اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می شود.
با دست های تو من لزج ترینِ شب ها را چراغان می کنم.
من زندگی ام را خواب می بینم
من رؤیاهایم را زندگی می کنم
من حقیقت را زندگی می کنم.
از هر خون سبزه یی می روید از هر درد لب خنده یی
چرا که هر شهید درختی ست.
من از جنگل های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.
کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه های شب زده
عشقِ تازه را اخطار کردی.
من هلهله ی شب گردانِ آواره را شنیدم
در بی ستاره ترینِ شب ها
لبخندت را آتش بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه یِ ماست.
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من اند
بگذار از جنگل های باران خورده از خرمن های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.
قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.
۱۳۳۴