545
به تو سلام می کنم
به تو سلام می کنم کنارِ تو می نشینم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا می شود.
اگر فریادِ مرغ و سایه ی علفم
در خلوتِ تو این حقیقت را باز می یابم.
□
خسته، خسته، از راه کوره های تردید می آیم.
چون آینه یی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت نه چشمه های تنت.
بی تو خاموشم، شهری در شبم.
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم و شهرِ من بیدار می شود.
با غلغله ها، تردیدها، تلاش ها، و غلغله ی مرددِ تلاش هایش.
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد.
دور از تو من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند.
من به دنبالِ سحری سرگردان می گردم.
□
تو سخن می گویی من نمی شنوم
تو سکوت می کنی من فریاد می زنم
با منی با خود نیستم
و بی تو خود را در نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد، نمی تواند تسکینم بدهد.
□
اگر فریادِ مرغ و سایه ی علفم
این حقیقت را در خلوتِ تو باز یافته ام.
حقیقت بزرگ است و من کوچکم، با تو بیگانه ام.
فریادِ مرغ را بشنو
سایه ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن بیگانه ی من
مرا با خودت یکی کن.
۱۳۳۴/۱/۲