شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
عشق عمومی
احمد شاملو
احمد شاملو( هوای تازه )
223

عشق عمومی

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق ترینِ زندگان بوده اند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
به سانِ ابر که با توفان
به سانِ علف که با صحرا
به سانِ باران که با دریا
به سانِ پرنده که با بهار
به سانِ درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
۱۳۳۴