300
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته ست
بر موج های سبزِ کف آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره ی توفان زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه ی دریا.
وین مرغکانِ خسته ی سنگین بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب های پُرستاره ی رؤیارنگ
بر ماسه های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه ی گرفته ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می سوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه حبابی سست
در کلبه یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه کلبه ی تار و تنگ
کم نورپیه سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن هایت:
«ــ من گورِ خویش می کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسین روزم
وز قولِ رفته، روی نمی پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷