169
مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته ست. [می گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم. گل کو نمی داند. مرا ناگاه در
درگاه می بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته ست... با خود فکر می کردم که مه گر
همچنان تا صبح می پایید مردانِ جسور از خفیه گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی گشتند.»
□
بیابان را
سراسر
مه گرفته ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می ریزدش آهسته از هر بند...
۱۳۳۲