شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سه سرود برای آفتاب
احمد شاملو
احمد شاملو( ققنوس در باران )
327

سه سرود برای آفتاب

۱
شبانه
اعترافی طولانی‌ست شب اعترافی طولانی‌ست
فریادی برای رهایی‌ست شب فریادی برای رهایی‌ست
و فریادی برای بند.
شب
اعترافی طولانی‌ست.
اگر نخستین شبِ زندان است
یا شامِ واپسین
ــ تا آفتابِ دیگر را
در چهارراه‌ها فریاد آری
یا خود به حلقه‌ی دارش از خاطر
ببری ‌ــ،
فریادی بی‌انتهاست شب فریادی بی‌انتهاست
فریادی از نومیدی فریادی از امید،
فریادی برای رهایی‌ست شب فریادی برای بند.
شب
فریادی طولانی‌ست.
۲
چلچلی
من آن مفهومِ مجرد را جُسته‌ام.
پای‌درپای آفتابی بی‌مصرف
که پیمانه می‌کنم
با پیمانه‌ی روزهای خویش که به چوبین کاسه‌ی جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُسته‌ام
من آن مفهومِ مجرد را می‌جویم.
پیمانه‌ها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانه‌های سرگردانی‌ات
ای قلبِ دربدر
به پایانِ خویش نزدیک می‌شود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم می‌دَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعت‌ها
شهادت نداده‌ایم
جز به گونه‌ی این رنج‌ها
که از عشق‌های رنگینِ آدمیان
به نصیب برده‌ایم
چونان خاطره‌یی هریک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کرده‌ایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کرده‌ایم.
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصله‌یی کوتاه از بسترهای عفافِ ما
روسبیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگ‌های قدیمی را
با سوت
می‌زنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیده‌ای
با عرقِ شرم
بر جبینَش؟)
آنگاه که خوش‌تراش‌ترینِ تن‌ها را به سکه‌ی سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
می‌افتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلبم را در مِجریِ کهنه‌یی
پنهان می‌کنم
در اتاقی که دریچه‌یی‌ش
نیست.
از مهتابی
به کوچه‌ی تاریک
خم می‌شوم
و به جای همه نومیدان
می‌گریم.
آه
من
حرام شده‌ام!
با این همه، ای قلبِ دربِدر!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کرده‌ایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
۳
پس آواره‌یی چالاک
بر خاک
جنبید
تا زمینِ خسته به سنگینی نفسی بکرد
سخت
سرد.
چشمه‌های روشن
بر کوهساران جاری شد.
و سیاهیِ عطشانِ شب آرام یافت.
و آن چیزها همه
که از آن پیش
مرگ را
در گودنای خواب
تجربه‌یی می‌کردند
تند و دَم‌دَمی
حیات را به احتیاط
محکی زدند.
پس به ناگهان همه با هم برآغازیدند
و آفتاب
برآمد
و مُردگان
به بوی حیات
از بی‌نیازی‌های خویشتن آواره شدند.
شهر
هراسان
از خوابِ آشفته‌ی خویش
برآمد
و تکاپوی سیری‌ناپذیرِ انباشتن را
از سر گرفت.
انباشتن و
هرچه بیش انباشتن
آری
که دستِ تهی را
تنها
بر سر می‌توان کوفت.
و خورشید لحظه‌یی سوزان است،
مغرور و گریزپای
لحظه‌ی مکررِ سوزانی‌ست
از همیشه
و در آن دَم که می‌پنداری
بر ساحلِ جاودانگی پا بر خاک نهاده‌ای
این تنگ چشم
از همه وقتی پادرگریزتر است.
۲۰ دیِ ۱۳۴۴