136
خاطره
شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به ناگاه با قُشَعْريره ی درد
در لطمه ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگش را
پلکِ آشفته ی مرگش را،
و نعره ی اُزگَلِ ارّه زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ نگرانِ دره
فروريخت.
□
تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته
به ترکِ کوه گفتيم.
۱۲ شهريورِ ۱۳۷۲