198
غروبِ «سيارود»
می چکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسرده ی روز
بی صدا می سوزد.
می برد نغمه ی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشی اش مطلب ها.
می پرد موج زنان بازمی آید به فرود
همچون آن سایه ی لغزانِ شب کور،
هی هیِ چوپان
از دور.
می خزد مار
چون آن جاده ی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بی که از خیمه ی رازش به درآید
وه که می خواند
جنگل
چه به شور!
۱۳۳۸