218
بر سنگ فرش
یارانِ ناشناخته ام
چون اخترانِ سوخته
چندان به خاکِ تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی ستاره ماند.
□
آنگاه
من
که بودم
جغدِ سکوتِ لانه ی تاریکِ دردِ خویش،
چنگِ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میانِ کوچه ی مردم
این بانگ با لب ام شررافشان:
«ــ آهای!
از پُشتِ شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!...
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه می تپد دلِ خورشید
در قطره های آن...»
□
بادی شتابناک گذر کرد
بر خفتگانِ خاک،
افکند آشیانه ی متروکِ زاغ را
از شاخه ی برهنه ی انجیرِ پیرِ باغ...
«ــ خورشید زنده است!
در این شبِ سیا [که سیاهیِ روسیا
تا قندرونِ کینه بخاید
از پای تا به سر همه جانش شده دهن،]
آهنگِ پُرصلابتِ تپشِ قلبِ خورشید را
من
روشن تر
پُرخشم تر
پُرضربه تر شنیده ام از پیش...
از پُشتِ شیشه ها به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشه ها
به خیابان نظر کنید!
از پُشتِ شیشه ها به خیابان
نظر کنید!
از پُشتِ شیشه ها...
□
نوبرگ های خورشید
بر پیچکِ کنارِ درِ باغِ کهنه رُست.
فانوس های شوخِ ستاره
آویخت بر رواقِ گذرگاهِ آفتاب...
□
من بازگشتم از راه،
جانم همه امید
قلبم همه تپش.
چنگِ ز هم گسیخته زه را
زه بستم
پای دریچه
بنشستم
وز نغمه یی
که خواندم پُرشور
جامِ لبانِ سردِ شهیدانِ کوچه را
با نوشخندِ فتح
شکستم:
«ــ آهای!
این خونِ صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه می تپد دلِ خورشید
در قطره های آن...
از پُشتِ شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
خون را به سنگفرش
ببینید!
خون را
به سنگفرش...»
۱۳۳۶
زندانِ موقتِ شهربانی