173
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می دارم.
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده ی پُل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پرده یی که می زنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شورِ تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرومی نشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامی گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکس هایِ پایان اش وانهد...
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعده ی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه