194
شبانه (مرگ را دیدهام من…)
مرگ را دیدهام من.
در دیداری غمناک، من مرگ را به دست
سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظهی آشناست که ساعتِ سُرخ
از تپش بازمانَد.
و شمعی ــ که به رهگذارِ باد ــ
میانِ نبودن و بودن
درنگی نمیکند،
خوشا آن دَم که زنوار
با شادترین نیازِ تنم به آغوشاش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
باز مانَد.
و نگاهِ چشم
به خالیهای جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل!
دردا
دردا که مرگ
نه مُردنِ شمع و
نه بازماندنِ ساعت است،
نه استراحتِ آغوشِ زنی
که در رجعتِ جاودانه
بازش یابی،
نه لیموی پُر آبی که میمَکی
تا آنچه به دورافکندنیست
تفالهیی بیش
نباشد:
تجربهییست
غمانگیز
غمانگیز
به سالها و به سالها و به سالها…
وقتی که گِرداگِردِ تو را مردگانی زیبا فراگرفتهاند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بستهاند
با زنجیرهای رسمیِ شناسنامهها
و اوراقِ هویت
و کاغذهایی
که از بسیاریِ تمبرها و مُهرها
و مرکّبی که به خوردِشان رفته است
سنگین شده است ــ
وقتی که به پیرامنِ تو
چانهها
دمی از جنبش بازنمیمانَد
بی آنکه از تمامیِ صداها
یک صدا
آشنای تو باشد، ــ
وقتی که دردها
از حسادتهای حقیر
برنمیگذرد
و پرسشها همه
در محورِ رودههاست…
آری، مرگ
انتظاری خوفانگیز است؛
انتظاری
که بیرحمانه به طول میانجامد.
مسخیست دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف میگذارد
در کوچههای شایعه
تا به دفاع از عصمتِ مادرِ خویش
برخیزد،
و بودا را
با فریادهای شوق و شورِ هلهلهها
تا به لباسِ مقدسِ سربازی درآید،
یا دیوژن را
با یقهی شکسته و کفشِ برقی،
تا مجلس را به قدومِ خویش مزین کند
در ضیافتِ شامِ اسکندر.
□
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.