شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سرودِ آنکس که برفت و آنکس که برجای ماند
احمد شاملو
احمد شاملو( آیدا، درخت، خنجر و خاطره )
537

سرودِ آنکس که برفت و آنکس که برجای ماند

بر موج‌کوبِ پست
که از نمکِ دریا و سیاهیِ شبانگاهی سرشار بود
بازایستادیم؛
تکیده
زبان در کام کشیده،
از خود رمیدگانی در خود خزیده
به خود تپیده،
خسته
نفس پس نشسته
به کردارِ از راه ماندگان.
در ظلمتِ لب‌شورِ ساحل
به هجای مکررِ موج گوش فرا دادیم.
و در این دم
سایه ی توفان
اندک اندک
آیینه‌ی شب را کدر می‌کرد.
در آوارِ مغرورانه‌ی شب
آوازی برآمد
که نه از مرغ بود و
نه از دریا،
و در این هنگام
زورقی شگفت‌انگیز
با کناره‌ی بی‌ثباتِ مه‌آلود
پهلو گرفت
که خود از بستر و تابوت
آمیزه‌یی وهم‌انگیز بود.
همه حاکمیت بود و فرمان بود
که گفتی
پروای بی‌تابیِ سیماب‌آسای موج و خیزابش نیست.
نه زورقی بر گسترده ی دریا
که پنداشتی
کوهی‌ست
استوار
به پهنه‌ی دشتی؛
و در دلِ شبِ قیرین
چندان به صراحت آشکار بود
که فرمانِ ظلمت را
پنداشتی
در مقامِ او
اعتبار نیست؛
و چالاک
بدانگونه می‌خزید.
که تابوتی‌ست
پنداشتیش
بر هزاران دست.
پس
پدرم
زورق‌بان را آواز داد
و او را
در صدا
نه امیدی بود و
نه پُرسشی؛
پنداشتی
که فریادش
نه خطابی
که پاسخی ست.
و پاسخِ زورق‌بان را شنیدم
بر زمینه‌ی امواجِ همهمه‌گر،
که صریح و بُرنده
به فرمانی می مانست.
آنگاه پاروی بلند را
که به داسی ماننده‌تر بود
بر کفِ زورق نهاد
و بی‌آنکه به ما در نگرد
با ما چنین گفت:
«- تنها یکی.
آن که خسته‌تر است.»
و صخره های ساحل
گِردبرگِردِ ما
سکوت بود و پذیرش بود.
و بر تاسِ باژگونه
از آن پیش‌تر
که سایه‌ی توفان
صیقلِ نیل‌گونه را کدر کند،
آرامشِ هُشیارگونه چنان بود
که گفتی
خود از ازل
وسوسه‌ی نسیمی هرگز
در فواصلِ این آفاق
به پرسه‌گردی
برنخاسته است.
پس پدرم
به جانبِ زورق‌بان
فریاد کرد:
«- اینک
دو تن‌ایم
ما
هر دو سخت
کوفته
چرا که سراسرِ این ناهمواره را
به پای
در نوشته‌ایم
خود در شبی اینگونه
بیگانه با سحر
[که در این ساحلِ پرت
همه چیزی
به آفتابِ بلند
عصیان کرده است.]
باری –
و از پایانِ این سفر
ما را
هم از نخست
خبر بود.
و این باخبری را
معنا
پذیرفتن است،
که دانسته‌ایم و
گردن نهاده‌ایم.
و به سربلندی اگر چند
در نبردی اینگونه موهن و نابه‌شایست
به استقامت
پای فشرده‌ایم
[چونان بارویِ بلندِ دژی در محاصره
که به پایداری
پای
می‌فشارد]،
دیگر اکنون
ما را
تابِ تحملِ خویشتن نیست.
قلمروِ سرفرازیِ ما
هم در این ساحلِ ویران بود،
دریغا
که توان و زمانِ ما
در چنین جنگی چنین ذلت‌خیز
به سر آمد.
و کنون
از آن که چون روسبیانِ وازده
با تنِ خویش
هم بستر شویم
نفرت می‌کنیم و
دل‌آزردگی می‌کشیم.
در این ویرانه‌ی ظلمت
دیگر
تابِ بازماندنِ‌مان نیست.»
زورق بان دیگر باره گفت:
«- تنها یکی.
آن که خسته‌تر است.
دستور
چنین است.»
و پلاسِ ژنده‌یی را که بر شانه‌های استخوانی‌اش افتاده بود بر سر کشید،
گفتی از مِهی که بر پهنه‌ی دریای گندیده‌ی بی‌تاب آماس می‌کرد
آزار
می‌برد.
و در این هنگام نگاهِ من از تار و پودِ ظلمت گذشت
و در رخساره‌ی او نشست
و دیدم که چشم‌خانه‌هایش از چشم و از نگاه تهی بود
و قطره‌های خون
از حفره‌های تاریکِ چشمش
بر گونه‌های استخوانیِ وی فرو می‌چکید.
و غُرابی را که بر شانه‌ی زورق‌بان نشسته بود
چنگ و منقار
خونین بود.
و گِرد بر گِردِ ما
در موج‌کوبِ پستِ ساحلی
هر خرسنگ
سکوتِ پذیرشی بود.
پدرم دیگر بار
به سخن درآمد و
این‌بار
دیگر چنان که گفتی او خود مخاطبِ خویش است -:
«- کاهش
کاهیدن
کاستن
از درون کاستن…»
شگفت آمدم که سپاهی مَردی دست به شمشیر
عیارِ الفاظ را
چگونه
در سنجشِ قیمتِ مفهومِ هریک
به محک می‌تواند زد!
و او
هم از آنگونه
با خود بود:
«- کاستن
از درون کاستن
کاسه
کاسه‌یی در خود کردن
چاهی در خود زدن
چاه
و به خویش اندر شدن
به جُستجوی خویش…
آری
هم از اینجاست
فاجعه
کاغاز می‌شود:
به خویش اندر شدن
و سرگردانی
در قلمروِ ظلمت.
و نیک‌بختی –
دردا
دردا
دردا
که آن نیز
خود
سرگردانیِ دیگری‌ست
در قلمروی دیگر:
میانِ دو قطبِ حُمق
و وقاحت.»
پس دشنامی تلخ به زبان آورد و فریاد کرد:
«- گرچه در این دام‌چاله‌ی تقدیر امیدِ سپیده‌دمی نیست، از برای آنکس که فاتحِ جنگی ارزان و وهن‌آمیز است
سپیده‌دمان
خطری‌ست
بس عظیم:
شناخته شدن
و بر سرِ دست‌ها و زبان‌ها گشتن،
و غریوِ خلق
که «- آنک فاتح
آنک سردارِ فاتح!»
که اگرم شرمساری‌اش از خلق نباشد
باری با شرمساری از خود چه تواند کرد!
لاجرم از آن پیش‌تر که شب به سپیدی گراید
می‌باید
تا ازین لُجّه‌ی خوف و پریشانی
بگذرم.»
آنگاه به زورق در آمد
که آمیزه‌یی وهم‌انگیز
از بستر و تابوت
بود و
پروای بی‌تابیِ سیماب‌آسای موج و خیزابش نه.
پس پهنه‌ی پارو
بر تهی‌گاهِ آب
تکیه کرد
و زورق
به چالاکی
بر دریای تیره سُرید،
چالاک و سبک‌خیز
از آنگونه
که تابوتی ست
پنداشتیش
بر هزاران دست…
من
تنها و حیرت‌زده ماندم
بر موج‌کوبِ پست
که گِردبرگِردِ آن
هر خرسنگ
سکوتی بود و پذیرشی بود.
و در ظلمتِ دَم‌افزونِ ساحلِ مِه‌گیر
که از هجاهای مکررِ امواج انباشته بود
چشم بر زورقِ رُعب‌انگیز
دوختم
که امیدی از دست جَسته را می‌مانست
و به استواری
کوهی را ماننده بود
بر پهنه‌ی دشتی
و پروای بی‌تابیِ سیماب‌گونه‌ی موج و خیزابش نبود.
پدرم
با من
سخنی نگفت
حتا
دستی به وداع
بر نیاورد
و حتا
به وداع
نگاهی
به جانبِ من
نکرد.
کوهی بود گویی
یا صخره‌ای پایاب
بر ساحلی بلند،
و از ما دو کس
آن‌یک که بر آبِ بی‌تابِ دریا می‌گذشت
نه او
که من بودم.
و در این هنگام زورقی لنگر گسیخته را می‌مانستم
که بر سرگردانیِ جاودانه‌ی خویش
آگاه است،
نیز بدین حقیقتِ خوف‌انگیز
که آگاهی
در لغت
به معنیِ گردن نهادن است و
پذیرفتن.
در آوارِ مغرورانه‌ی شب، آوازی برآمد
که نه از مرغی بود و نه از دریا.
و بارِ خستگیِ تبارِ خود را همه
من
بر شانه‌های فرو افتاده‌ی خویش
احساس کردم.
دیِ ۱۳۴۳