304
در جدال آیینه و تصویر
۱
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابِتان هست که پاسخی در خور بشنوید؟
□
رنج از پیچیدگی میبَرید؛
از ابهام و
هر آنچه شعر را
در نظرگاهِ شما
به زعمِ شما
به معمایی مبدل میکند.
اما راستی را
از آن پیشتر
رنجِ شما از ناتوانیِ خویش است
در قلمروِ «دریافتن»؛
که اینجای اگر از «عشق» سخنی میرود
عشقی نه از آنگونه است
کهِتان به کار آید،
و گر فریاد و فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه.
خود آیا در پی دریافتِ چیستید
شما که خود
نیرنگید و فاجعه
و لاجرم از خود
به ستوه
نه؟
□
دیری با من سخن به درشتی گفتهاید
خود آیا تابِتان هست
که پاسخی به درستی بشنوید
به درشتی بشنوید؟
۲
زمین به هیأتِ دستانِ انسان درآمد
هنگامی که هر برهوت
بُستانی شد و باغی.
و هرزابهها
هریک
راهیِ برکهیی شد
چرا که آدمی
طرحِ انگشتانش را
با طبیعت در میان نهاده بود.
□
از کدامین فرقهاید؟
بگویید،
شما که فریاد بر میدارید! –
به جز آن که سرکوفتگانِ بسته دست را، به وقاحت
در سایهی ظفرمندان
رجزی بخوانید،
یا که در معرکهی جدال
از بامِ بلندِ خانهی خویش
سنگپارهای بپرانید
تا بر سرِ کدامین کس فرود آید.
که اگرچه میداندارِ هر میداناید،
نه کسی را به صداقت یارید
نه کسی را به صراحت دشمن میدارید.
از کدامین فرقهاید؟
بگویید،
شما که پرستارِ انسان باز مینمایید! –
کدامین داغ
بر چهرهی خاک
از دستکارِ شماست؟
یا کدامین حجرهی این مدرسه؟
۳
خو کردهاید و دیگر
راهی به جز اینِتان نیست
که از بد و خوب
همچنان
هر چیز را آیینهای کنید،
تا با ملاکِ زیباییِ صورت و معناتان
گِرد بر گِردِ خویش
هر آنچه را که نه از شماست
به حسابِ زشتیها
خطی به جمعیتِ خاطر بتوانید کشید و به اطمینان،
چرا که خو کردهاید و دیگر
به جز اینِتان راهی نیست
که وجودِ خویشتن را نقطهی آغازِ راهها و زمانها بشمارید.
کردهها را
با کردههای خویش بسنجید و گفتهها را
با گفتههای خویش…
لاجرم به خود میپردازید
آنگاه که من به خود پردازم؛
و حماسهای از شجاعتِ خویش آغاز میکنید
آنگاه که من
دستاندر کار شود حتا
که نقطهی پایان را
بر این تکرارِ ابلهانهی بامداد و شام بگذارم
و دیگر
رای تقدیر را
به انتظار نمانم.
دردیست،
با این همه دردیست
دردیست
تصورِ نقابِ اندوهی که به رخساره میگذارید
هنگامی که به بدرقهی لاشهی ناتوانی میآیید
که روزیهایش را همه
با زباله و ژنده جُلپاره
به زباله دانی بوناک زیست
چونان الماسدانهیی
که یکی غارتی به نهان برده باشد.
۴
آنجا که عشق
غزل نیست
که حماسهایست،
هر چیز را
صورتِ حال
باژگونه خواهد بود:
زندان
باغِ آزاده مردم است
و شکنجه و تازیانه و زنجیر
نه وهنی به ساحتِ آدمی
که معیارِ ارزشهای اوست.
کشتار
تقدس و زهد است و
مرگ
زندگیست.
و آن که چوبهی دار را بیالاید
با مرگی شایستهی پاکان
به جاودانگان
پیوسته است.
□
آن جا که عشق
غزل نه
حماسه است
هر چیز را
صورتِ حال
باژگونه خواهد بود:
رسوایی
شهامت است و
سکوت و تحمل
ناتوانی.
از شهری سخن می گوییم که در آن، شهرخدایید!
دیری با من سخن به درشتی گفتید،
خود آیا به دو حرف تابِتان هست؟
تابِتان هست؟
۳۰ بهمنِ ۱۳۴۳