305
رود قصیده ی بامدادی را...
رود
قصیده ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می کند
و روز
از آخرین نفس شب پرانتظار
آغاز می شود.
و اکنون سپیده دمی که شعله ی چراغ مرا
در طاقچه بی رنگ می کند
تا مرغکان بومی ی رنگ را
در بوته های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود.
□
اینک محراب مذهب جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را.
همه ی برگ و بهار
در سر انگشتان توست.
هوای گسترده
در نقره ی انگشتانت می سوزد
و زلالی ی چشمه ساران
از باران و خورشید تو سیراب می شود.
□
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ای بیهوده می خوانید.-
چراکه ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما
اگر
بر ماش منتی است؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.
□
بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها.
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلب ات
چون پروانه ای
ظریف و کوچک و عاشق است.
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خود غره ای
به خاطر عشقت!-
ای صبور! ای پرستار!
ای مومن!
پیروزی ی تو میوه ی حقیقت توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتاب آتش بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه ی غرورت برسد.
ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست،
پیروزی ی عشق نصیب تو باد!
□
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه ای:
پروانه ئی ست که بال می زند
یا رودخانه ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه ای نشست
و رود به دریا پیوست.
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه ای:
پروانه ئی ست که بال می زند
یا رودخانه ای که در گذر است. -
هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه ای نشست
و رود به دریا پیوست.