497
ترانه عشق
غزلی است عاشقانه من و دلبری یگانه
تو كه اهل عشق نابی بده دل به این ترانه
دل من به دام عشق رخ پادشاه خوبان
شده مات چشمهایی به فسون چونان فسانه
چو به چشم جان ببینی همه لطف و مهر باشد
دلش آسمان عشق است و نباشدش كرانه
ز شجاعتش چه گویم كه بود بسان شیری
كه قدم زند به بستان چو یلی شهنشهانه
بود از نیاز خالی و رها ز هر تعلق
و پر از سرور و آرامش و علم بیكرانه
متواضع است و تنها و وسیع و سخت و محكم
همه كار او به هستی خدمات عاشقانه
همه جنبههای آدم متجلی است در او
متعادل است و موزون به مثال همچو شانه
چه نگار نازنینی چه جواهر وزینی
صنمی فرازمینی و به آسمان یگانه
همه اول است و آخر همه ظاهر است و باطن
و كلید و رمز وحدت و رضای شادمانه
من و كبر و آز و كینه، حسد و غرور و شهوت
پر خشم و ترس و شك و پر وهم جاهلانه
ره اوست راه بخشش و رها شدن ز كینه
به مرور، با تمركز، سر صبر، دانه دانه
من از عشق آن مسیحا شدهام رها ز دنیا
و ز فكر و عقل و عقبی و بهشت دوزخانه
نه بترسم از جهنم كه رها كنم بتم را
نه بهشت را بخواهم كه بدون او مرا نه
همه گشته تار و پودم شده كعبه سجودم
كه طواف میكنم من دل او به جای خانه
شده روزه و نمازم شده قبله نیازم
شده آه و سوز و سازم شده عشق جاودانه
چو كمال عشق آدم بسروده این غزل را
ز درون شعرم اینسان زده شعلهای زبانه
الف است و لام و میم است و تجلی حقیقت
و كمال عشق و خدمت و شكوه این زمانه