شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سماع مستان
ابوالفضل حقیقت
ابوالفضل حقیقت( راه محبت )
540

سماع مستان

ساقی كنون وقت است هان برخیز و پركن جام را
در كوچه آیم در سماع و بشكنم این نام را
از شور و های و هوی تو بر پا شده صد ولوله
آخر به آتش می‌كشی این كشور آرام را
دستم بگیر و لحظه‌ای چرخان مرا بر گرد خود
ذهن مرا خالی كن و از دل ببر آلام را
سوز و گداز آتش عشق درون سینه‌ات
از دور دستان می‌پزد دل‌های سنگ و خام را
ای عاقل و ای اهل دین دوری كن از یاری چنین
ور نه شوی دیوانه و كافر شوی اسلام را
تنها گذاری همچو من سر بر بیابان جنون
با چشم جان بینی اگر این سرو سیم اندام را
آخر شكارت می‌كند استاد این كار است او
از هر طرف با صد حیل گسترده او صد دام را
شك ره مده بر قلب خود دل را یقین حركت دهد
در راه عشق یار من بردار محكم گام را
در خواب غفلت تا به‌كی وقت است نك برخیز هی
آید نوای او ز نی كو گوش جان الهام را
تا كی حقیقت تلخ‌كام از دوریت ای جان جان
از در درآی و چون عسل شیرین نما این كام را