471
هجرت از این خاک
ای كاش من به باغی دیگر شكفته بودم
یا در زمان هجرت زین خاك رفته بودم
ای كاش رفته بودم دنبال عقل و دانش
یك انتقام سنگین از دل گرفته بودم
زاهد مرا به تقوا میكرد رهنمایی
ای كاش حرف او را كامل شنفته بودم
ای كاش راز سینه سربسته مانده بود و
اسرار این معما در دل نهفته بودم
هر روز من نبودم آواره بیابان
شبها به سان مردم تا صبح خفته بودم
حیف از غمی كه خوردم از جور این زمانه
وان اشكها كه در دل چون لعل سفته بودم
هرگز نمیشدم من هم صحبت خلایق
درد دل پریشان با كس نگفته بودم
گر من نبودم اینجا او را ندیده بودم
بی رهنما چگونه تا قاف رفته بودم
گر عاشقش نبودم دلمرده بودم اكنون
زانوی غم میان بازو گرفته بودم
بر من گشود یارم دروازههای معنی
ورنه كجا كلامی چون دُر شنفته بودم
آمد طبیب و دردم فوری دوا شد آن دم
دردی كه سالها در قلبم نهفته بودم
بیدار كرد ما را از خواب غفلت ار نه
من هم كنون به سان اغیار خفته بودم
در آن دل چو سنگش كردم نفوذ زانكه
آنرا به آب چشم خونبار سفته بودم
الهام گر نكردی او بر دل حقیقت
كی شعر تر بدین سان پر بار گفته بودم