571
حرم نگار
عشق چه میكند ببین حال خراب و زار من
وای به روز عاشقان داد ز روزگار من
عشق تباه میكند روز خوش تو را ببین
پند بود برای تو شام سیاه و تار من
عشق مرا كشان كشان برد به عمق آبها
وای ز موج وحشت و این تن تار و مار من
عشق به باد میدهد خانهی آرزوی تو
درس بگیر از من و حاصل كار و بار من
این بت سنگدل چرا روی به ما نمیكند
هیچ اثر نمیكند خواهش بیشمار من
من پر درد و نالهام او پر ناز و عافیت
گو كه خبر ندارد از حال دل نزار من
او دل سنگ دارد و یاد نمیكند ز ما
خم شده پشت ما ز غم كو بت غمگسار من
خار شمرده او مرا هستم و لیك از ازل
بوده به باغ شاخهای از گل او و خار من
هر چه به من جفا كند دل نكند دل از رخش
جای دگر نمیرود این دل داغدار من
این دل وحشی مرا هیچ نبود نرمشی
رام شود اگر كه او بگذرد از كنار من
عقل نكن نصیحتم كار دل است عاشقی
گوش نمیدهد به كس این دل بیقرار من
اوست تمام زندگی اوست گل بهار من
اوست به قول مولوی خمر من و خمار من
شمس نماز میكند سوز و گداز میكند
ماه نیاز میكند در حرم نگار من
اوست خدای عاشقان قدرت و علم بیكران
اوست بهشت جاودان جایگه قرار من
چشمه آب زندگی از دل او زند برون
ور نه نبود قطرهای آب به جویبار من
نیست حقیقتی دگر جز گذر خیال او
وهم بود هر آنچه جز عشق وجود یار من