532
یاس کوی نرگس
ای نور هر دو دیده جانم به لب رسیده
كی میرسد زمانش پشتم ببین خمیده
من پشت هیچ بودم اینجا مرا چه كار است
بویت چنین مرا تا روی زمین كشیده
این جان ریش ما را روی تو نوش دارو
ترسم رسی ببینی سهراب آرمیده
گفتی كه من نخواهم رسوای لاابالی
داروی چشم زخمم خاری به گل تنیده
گفتند آب حیوان را از كجا گرفتی
گفتم دم مسیحا بر جان من دمیده
پرسند اسم اعظم را از كجا بجستی
از اسم یار جستم یاری كه كس ندیده
امشب دلم به سینه پر پر زند ز دوری
گر تا سحر نیایی مرغ از قفس پریده
گفتا شهم ز خوبان صدها غلام دارد
كی او غلام پستی همچون تو را خریده
گفتم خدای لیلی مجنون بینوا را
اینگونه مست و شیدا دیوانه آفریده
جانا تو تیر مژگان را با كمان ابرو
بر دل چنان نشاندی كز دیده خون چكیده
این دل به سان آهو در دامت اوفتاده
گر بر سرش نیایی از دام تو رمیده
گیرم رهد دل من از دام تو ولیكن
جایی دگر ندارد این خستهی رهیده
دانم كه زندهای تو ای یوسف زمانه
هر چند آورندم پیراهن دریده
تا كی در انتظارت ای یاس كوی نرگس
بهر خدا بیا و كوتاه كن قصیده
ای منجی حقیقت تو صاحب زمانی
هستی ز خلق عالم تنها تو را گزیده